سرگیجه
سرگیجه
داستان

 

سرما تا مغز استخوان می رسید و میشد صدای چرق،چروق اسنخوان های بی تاب خاله آذر

رو از زیر چادرش شنید، میشد یخ زدن مژه های بلند پری رو دید و نفس های منجمد اصغر آقا

رو شمرد، اما خاله آذر از سه روز پیش یه نفس حرف زده بود:

گفتم وقتی رسیدید، اول برید خونه ی حاج کاظم بعد یه سر به فرشته بزنید پا به ماهه نمی

تونه پاشه دنبال شما راه بیفته ...قبلش زنگ زدم سورمه خانم که یه دست به سرو روی خونه

بکشه ،گفتم یخچال رو پر کنه ،ماست و شیر و پنیر رو از ماست بندی احمدزاده بخره ، خرید از

احمد زاده واسه بچه هام شگون داشته ...سینی مینا کاری یادگار باباتون رو از توی کمد

برداشتم ،قرآن مکه ی خانم جون رو کنار لیوان نقره ی جهازیم تو سینی گذاشتم و آینه ...نه

آینه  نبود تمام خونه رو گشتم آینه ای که از کربلا خریده بودم و سه تا پسر رو باهاش به خونه

ی عشق فرستاده بودم پیدا نمی کردم ،دلم لرزید ، مثل روزی که باباتون سکته کرد دلم لرزید

،به حاج زهرا زنگ زدم، گفت :صلوات بفرست خواهر ،دم سفرن بچه ها،به دلت بد نیار

...چقدر رویا قشنگ شده بود وقتی اومدن خداحافظی دلواپسی هام پرید ،چشم های حمید برق

می زد ،بعد از هفت سال عاشقی،وصال...

از زیر قرآن ردشون کردم و آب رو پشت سرشون ریختم .خواستم به رویا بگم کاش چکمه های

پاشنه کوتاهش رو می پوشید با این هوای سرد ،ارومیه هم که همیشه سرد و بخ بندونه...

اصغر آقا مطمئنی به هواپیمای اورمیه سوار شدند...؟!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, توسط الهام کریمی